یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. توی یک جنگل سبز و بزرگ، همه ی حیوانها با هم زندگی می کردند، آن طرف رودخانه، خونه ی خاله بزی بود. خاله بزی یه بچه داشت به اسم
زنگوله طلا که خیلی شیطون و بازیگوش بود.صبحها از خواب بلند می شد تختش را مرتب می کرد و صبحانه اش را می خورد، کمک مادرش علف ها و یونجه ها را جمع می کرد.
زنگوله طلا هر روز کنار رودخانه می آمد و آب می خورد. از روی آب می پرید، به آن طرف جنگل می رفت و با سگ پشمالو و الاغ دم کوتاه به بازی می رفتند.از این طرف جنگل به ان طرف جنگل می رفتند تا وقتی که آفتاب غروب میکرد و آتش خانه ی خاله بزی روشن می شد دیگه آن موقع
زنگوله طلا به خونه می رفت. خاله بزی که تازه از مغازه آمده بود با کلی خرید شروع به روشن کردن آتش کرد و وسایل رو در جای خودشان گذاشت و کیک تولد
زنگوله طلا را قایم کرد، چون فردای آن روز تولد
زنگوله طلا بود و خاله بزی می خواست
زنگوله طلا را غافلگیر کند. بله بچه ها،
زنگوله طلا دوباره به رودخانه رسید و از روی آب پرید و به سمت خانه خودشان رفت و مامانش گفت:
زنگوله طلا امروزم که دیر رسیدی خونه، فکر نکردی که گرگ بد ذات یک جا کمین کرده باشد و تو را بخورد.
زنگوله طلا که خیلی خسته بود شامش را خورد و خوابید.
فردا صبح زود خاله بزی به جنگل رفت و حیوانات جنگل رابرای تولد
زنگوله طلا دعوت کرد. از الاغ دم کوتاه و سگ پشمالو خوا زنگوله طلا و گوشی...
ادامه مطلبما را در سایت زنگوله طلا و گوشی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : parisamirzaei بازدید : 157 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:39