زنگوله طلا و گوشی

ساخت وبلاگ

امکانات وب

به نام خدااحسان و درد شکم شخصیت ها:احسانمامان احسانمامان بزرگ احسانفرشته خواهر احسانفاطمه خواهر احسانبرگرفته از نمایشنامه احسان و درد شکم    احسان: ( در حال بو کشیدن وارد آشپزخانه می شود) مامان چه بویی میاد مامان: ( در حالی که با ملاقه سوپ را هم می زند با مهربانی سرش را تکان می دهد) پسر گلم سوپی که خیلی دوست داری رو درست کردم.احسان: آخ جون سوپ مرغ مامان: خوشکل مامان یه کاسه سوپ بهت بدماحسان: آره مامانی می خواماحسان: ( به حالت دودلی با نگاه به کاسه سوپ و آهسته) ولی من که تازه بستنی خوردم گرسنه نیستم، چون دوست دارم میخورم فاطمه و فرشته: ( زل زدن به تلویزیون و هر دو باصدای بلند) احسان کارتون فوتبالیستها شروع شد.احسان: (در حال دویدن به داخل سالن و نفس زنان) من که میگم سوباسا اینا برنده میشن. فرشته: ( ابروهای در هم گره خورده و با حالت سوالی) رقیبشون کاکرو هست، به نظرت برنده میشن؟احسان: ( در حال خم شدن و برداشتن کاسه ی پسته از روی میز و خوردن پسته) ولی سوباسا بازیش خیلی خوبه فاطمه: ( رو به احسان ) شکمو اینقدر پسته نخوراحسان: ( خودش را تکان می دهد) ای ول سوباسا، برو برو، یه کاسه که چیزی نیست. فاطمه ، فرشته و احسان: ( هر سه با هم جیغ میکشن و بالا و پایین می پرن) گل گل گل، آفرین سوباسا، آفریناحسان: دیدی گفتم، دیدی گفتم، برنده میشن فاطمه: ( با خوشحالی) حالا که سوباسا گل زد بیا زنگوله طلا و گوشی...ادامه مطلب
ما را در سایت زنگوله طلا و گوشی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parisamirzaei بازدید : 134 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:39

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. توی یک جنگل سبز و بزرگ، همه ی حیوانها با هم زندگی می کردند، آن طرف رودخانه، خونه ی خاله بزی بود. خاله بزی یه بچه داشت به اسم زنگوله طلا که خیلی شیطون و بازیگوش بود.صبحها از خواب بلند می شد تختش را مرتب می کرد و صبحانه اش را می خورد، کمک مادرش علف ها و یونجه ها را جمع می کرد.زنگوله طلا هر روز کنار رودخانه می آمد و آب می خورد. از روی آب می پرید، به آن طرف جنگل می رفت و با سگ پشمالو و الاغ دم کوتاه به  بازی می رفتند.از این طرف جنگل به ان طرف جنگل می رفتند تا وقتی که آفتاب غروب میکرد و آتش خانه ی خاله بزی روشن می شد دیگه آن موقع زنگوله طلا به خونه می رفت. خاله بزی که تازه از مغازه آمده بود با کلی خرید شروع به روشن کردن آتش کرد و وسایل رو در جای خودشان گذاشت و کیک تولد زنگوله طلا را قایم کرد، چون فردای آن روز تولد زنگوله طلا بود و خاله بزی می خواست زنگوله طلا را غافلگیر کند. بله بچه ها، زنگوله طلا دوباره به رودخانه رسید و از روی آب پرید و به سمت خانه خودشان رفت و مامانش گفت: زنگوله طلا امروزم که دیر رسیدی خونه، فکر نکردی که گرگ بد ذات یک جا کمین کرده باشد و تو را بخورد. زنگوله طلا که خیلی خسته بود شامش را خورد و خوابید. فردا صبح زود خاله بزی به جنگل رفت و حیوانات جنگل رابرای تولد زنگوله طلا دعوت کرد. از الاغ دم کوتاه و سگ پشمالو خوا زنگوله طلا و گوشی...ادامه مطلب
ما را در سایت زنگوله طلا و گوشی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parisamirzaei بازدید : 157 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:39